محمد صادق محمد صادق ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

تولد یک رویا

حکایت من ...

میدانی محمدصادقم؟ داشتم فکر میکردم اگر تو نبودی چه؟ بعد یکباره تا مغز استخوانم یخ می زند. مثل خوابهای آشفته ای که وقتی بیدار میشوی دلت میخواهد دست و پای خدا را ببوسی که خواب دیده ای.  و من حالا که چشم باز میکنم و میبینم تو هستی، گویی پایان کابوس است؛ دلم خنک می شود... ذهنم آرام  میگیرد . و قدر این آرامش به شیرینی تلالو خورشید بعد از سالهای طوفانی است . این حرفها تنها به مناسبت 17 ماهگی تو نیست ... شاید هیچ مناسبتی هم نداشته باشد... ؛ فقط اینکه داشتم به خودمان و اطرافمان فکر میکردم. داشتم فکر میکردم چه حکایت عجیبی دارد داستان دلدادگی من به تو ... دیدم دیگر زندگی را لحظه ای بی حضور تو نمی توان مجسم کرد ... من همه ی دنیایم را...
22 مهر 1391

نگاه ...

میدانی محمدصادقم،عظمت دریا،در کوچکی عمق نگاه است .هرچه چشم تنگ میکنی،نگاهت به انتها نمی رسد و آنهمه بی کرانه ای سیرابت نمی کند . اینگونه است که از تماشای دریا دلزدگی نیست . پسرم … نگاه باید از جنس دریا باشد. کسی به انتهایش نرسد. مخاطب را در معمایش گم کند. دل گداخته که به نگاهت می رسد ، آرام بگیرد. یخ زده در گرمایش ذوب شود،طوفان زده را ماوا و بی پناه را پناه باشد . اصلا نگاه باید «هدیه» باشد… هدیه خوبی، پاکی،صداقت، اصالت، و به وقتش هم نگاه ِ نافذ شیر. نگاهی از این دست، به ادا حاصل نمی شود؛ چشم، پنجره ای است که به قلب باز می شود. عمق دریا به قلب است. آنجا که از آنهمه غوغای ساحل سهمش تنها سکون است،پس ...
8 مهر 1391

پاییزهای کودکی ...

پاییز هم از راه رسید مهربان پسر ... دبستانی که بودم اندکی بعد از روزهای اول سال تحصیلی ، پس از انشاء تابستان را چگونه گذراندید ؟ موضوع بعدی این بود : پاییز را توصیف کنید . هی یادش بخیر ، انگار همین دیروز بود ، چرا اینقدر زنده شد در خاطرم ؟! خانه قدیمی پدری... روبروی پنجره که مشرف به حیاط مادر بزرگ بود... نشسته و خیره مانده بودم  به برگهای زرد، تا دلم پاییزی شود و بنویسم ،اما نه تنها دلم زرد نمی شد بلکه آرامشی عمیق وجودم را فرا می گرفت . چقدر صفای حیاط مادر بزرگ و برگهای زرد و گربه هایی که گاه گاه سکوت باغچه را به ملودی خش خش بدل می کردند در ذهنم روشن است . مادربزرگ خانه نبود، دوست هم نداشتم سکوت خانه شکسته شود . کاش الان هم آنج...
6 مهر 1391
1